سرباز
بسم الله الرحمن الرحیم
مرد خانواده را جمع کرده بود و برایشان از هر دری سخنی میگفت. چند روز دیگر عازم حج بود و این حرف ها را علی الظاهر من باب وصیت میگفت. هر چند کسی وصیت بودن حرف ها را جدی نمی گرفت . مثل خود مرگ. این را میشد از نشاط حاضران فهمید و خنده های روی لبشان.
مرد شروع کرد از گذشته گفتن و آنچه بر او گذشته است؛
«تهران سرباز بودم. دکل نگهبانیم جایی بیابانی بود و در کنارش اتوبان. هر از گاهی که تریلی های سیمان از کنارمان رد میشدند، با خودم میگفتم خدا! میشود روزی من هم یک تریلی سیمان داشته باشم؟...»
مرد از کودکی سخت کار کرده بود. همپای پدر. نام پدر -خدا بیامرزد- را همین حالا هم در شهر بیاوری، شاید نزدیکترین وازه در ذهن مردم کار باشد.
اوستا خیلی اهل کار بود.
مرد هم. از کودکی بنایی میکرد و چندین کار دیگر.
.
.
.
» تا آنکه خدمتم تمام شد و برگشتم به شهر. چندین سال بعد جنگ شد. میخواستم بروم جبهه. کارها را قرار شد بسپارم به دوستان. برای همین شروع کردم به حساب و کتاب مغازه و انبارها و وسایل و ...
موجودی سیمان انبارها را که جمع زدم دلم لرزید ؛ حدود 50 تریلی سیمان...»
مرد مشغول همین حرف ها بود و خانواده گرم گوش دادن.
پسر با شنیدن خاطرهی پدر، گل از گلش شکفت. با خودش گفت :
«دیدی! جوش نزن! حالا به همین کارها راضی باش، خدا بخواهد میرسد روزی که تو هم بشوی سرباز واقعی خودش...».
*
*
*
پینوشت:
- داستان واقعی نیست.
-